امروز دوباره دلم البوم خاطراتتو ورق می زد
همش به یاد اون روزا خودش رو سرزنش می كرد
امروز دوباره كوه غم اومد تو خونه ی دلم
بازم دوباره یاد تو اومد توی رویای من
امروز دوباره گل های باغچه رو چیدم برا تو
تویی كه عمرت بودمو رفتی شدی دشمن جون
حسرت دیدن چشمات داره دیوونم می كنه
حسرت اون روزای خوب داره اوارم می كنه
سراب
صنما جفا رها کن ,کرم این روا ندارد بنگر به سوی دردی که ز کس دوا ندارد
ز فلک فتاد طشتم, به محیط غرقه گشتم به درون بحر جز تو دلم آشنا ندارد
ز صبا همی رسیدم خبری که می پزیدم ز غمت کنون دل من خبر از صبا ندارد
به رخان چون زر من, به بر چو سیم خامت به زر او ربوده شد که, چو تو دلربا ندارد
هله , ساقیا , سبکتر ,ز درون ببند آن در تو بگو به هر که آید که سر شما ندارد
همه عمر اینچنین دم نبده ست شاد و خرم به حق وفای یاری که دلش وفا ندارد
به از این چه شادمانی که تو جانی و جهانی؟ چه غمست عاشقان را که جهان بقا ندارد؟
برویم مست امشب به وثاق آن شکرلب چه ز جامه کن گریزد چو کسی قبا ندارد؟
به چه چشم های کودن شود از نگار روشن اگر آن غبار کویش سر توتیا ندارد؟
هله , من خموش کردم برسان دعا و خدمت چه کند کسی که در کف بجز از دعا ندارد؟